قلم و قدم

ساخت وبلاگ
 لبخندی چون :  ژوکـوند !  مَشتَه(مشهدی) حسن پا که به درون اتاق گذاشت، بوی تند ادرار، مشامش را زد، سلام بلندی کرد و کنار رختخواب پیرزن نشست.    چهره ی پیرزن، همراه چشمهایش از هم باز شد، جواب سلامش را داد، فرتوت بود و در صورتش، شیارهای گذر خیش زمان، حکایت از سن زیادش می کرد، کار در شالیزار، باغ و مراقبت از بچه ها، آنهم در یک خانه ی شلوغ، خیلی زودتر از حالا بایستی او را از پا انداخته باشد.    مشته حسن آهی کشید و گفت:"کَبلَه اَجَه، خدا کَبلَه بابا یَه، بیَامرزه " ( کربلایی مادر، خدا، کربلایی پدر را بیامرزد)      پیرزن زیر لب ذکری خواند و گفت: " اون خدا بیامرز! همیشه از تو راضی بو، خدا هم از تو راضی ببه"مشته حسن گل از گلش شکفت، سر به پایین انداخت، زیر چشمی نگاهی به دوروبر اتاق انداخت، تَلار اتاق بهترین اتاق خانه بود و همیشه از مهمانها درآن پذیرایی می کردند، دیگ ماست گوشه ی اتاق به همراه بوی تند ادرار او را به یاد اولین خاطره اش از پیرزن انداخت و یکبار دیگر آن سئوال همیشگی مثل خوره به جانش افتاد که آیا پیرزن از آن واقعه بویی برده بود یا نه؟    چهل سال پیش که تازه از خدمت اجباری آمده بود، پدرو مادرش از این خانه برایش زن گرفته بودند، آن روزها، رسم بر این بود که پس از عقد، مدتی دختر را می نشاندند، تا جهاز یا فص قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 3:48

   من و بابام (اوّلین ها!) در زندگی ما آدما یه اولین هایی وحود داره که این اولین ها هیچوقت از ذهن آدم بیرون نمی ره، اولین مدرسه، اولین  معلم ، اولین آشنایی ... ،و یکی از این اولین هارو، من با بابام  داشتم آنهم چه اولینی؟ یادش بخیر! دانش آموز ابتدا قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 37 تاريخ : شنبه 6 آبان 1396 ساعت: 10:35

بودجه ی هدایا! هر وقت درکشورما سمینار یا کنفرانسی (چه داخلی، چه خارجی) برگزار می گردد ناخودآگاه به یاد آن خدا بیامرز[i] می افتم به خود می گویم، شاید ما اشتباه می کنیم و حق با آنهاست، خیلی دلم می خواهد شما هم بعد از خواندن این مطلب اظها قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 58 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 4:55

خاص ترین انسان! دوستانِ ازدواج کرده ام، همه آستین بالازده بودند تا مرا هم به قول خودشان سبز کنند، فقط پدر یکی از دوستانم مرا منع می کرد و می گفت:" آقا محمود! خوشم میاد خیلی زرنگی، دُم به تله نمیدی و ازدواج نمی کنی " یک بار برایم مثالی زد:" روزی در اصفهان، مردی با یک سینی و یک درپوش غذا روی آن، داد قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1396 ساعت: 16:01

مرثیه ای برای عزیزترینم ! زندگی ما انسانها، سراسر خاطره است، یا برای دیگران خاطره می سازیم، یا برای خود خاطره می اندوزیم و این خاطرات، تا آخر عمر با ما همراهند، خاطرات تلخ و شیرین، شاد و غمگین و بخشی ازآنها، بعد از مرگمان نیز در یاد و خاطر دیگران باقی می مانند. غمگین ترین خاطره ی هر انسانی می تواند، قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 20 فروردين 1396 ساعت: 18:14

سیزده بدر!  صبح زود راه افتادیم و در مسیر زیبایِ "زیبا کنار" گیلان در محلی به نام سیزده بدر- حاجی بکنده- کناردریا، بساط مان را پهن کردیم، بچّه ها مشغول بازی بودند من هم منتظر چای بودم تا دَم بیاد، سه جوان هفده، هجده ساله به طرفمان آمدند یکی ازآنها سری تکان داده و اشاره کرد تا به نزدشان بروم با قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 17 فروردين 1396 ساعت: 4:11

  ننه جان و ماهی سفید!  ننه جان، تنها ارثیه ی پدری ام- بقیه یا مرده بودند یا خورده شده بودند- با صدایی لرزان مرا صدا زد و گفت: " ننه جون! میدونم بچّه هات بزرگ شدن، خرجت زیاد شده، ولی ننه! هر چی جای خود داره."بعد نگاهی به دور و برش انداخت و دست به لای چادر کمری اش برد. دستمال کوچک گلدوزی شده اش را درآورد، گره ی دو گوشه اش را باز کرد، یک سکه ی 5 ریالی برداشت و ادامه داد:    " ننه جون مدتیه که ماهی نگرفتی، بیا! این پنج زاری رو بردار و برو یه دونه ماهی سفیدِ باج( اِشپل دار) بخر، از همونا که حاجی خدا بیامرز پدرت می خرید، باقیش هم مال خودت."  نمیدانم، قورباغه بود؟ چی بود؟ در گلویم گیر کرده بود، هر چی بود، قورتش دادم. سکه را گرفتم، آن روزها که هنوز رحم و انصافی در بازار بود، 2500 تومان دادم،  یک عدد ماهی سفید باج ننه جان پسند انزلی نشان (مارک) گرفتم. با زحمت یک سکه دو ریالی هم تهیه کرده و به خانه برگشتم. ماهی را به ننه داده، سکه را هم کف دستش گذاشتم و گفتم:   " ننه جون بیا! ماهی شد سه زار، دو زار هم اضافه اومد."   ننه جان در حالی ک قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

در واپسین لحظات زندگی، آخرین نفسهایش را می کشید.لحاف چون بختکی بر سینه اش سنگینی می کرد. بدن لاغر و نحیفش، بین دو سنگ آسیای لحاف و تخت مانده بود. قادر نبود در هیچ یک حرکتی ایجاد کند. چشمانش را در حدقه گردانید، نیم نگاهی به اطراف انداخت، مغزش هنوز کار میکرد. 70 سال زندگی را پشت سر گذاشته بود و امروز سالروز تولدش بود.  دستهایش سنگینی می کرد.  باز چشمانش را گردانید و سِرُم را در بالای تخت آویخته دید. چند روز بود که خوراکش فقط سرم بود. مروری بر گذشته اش کرد، جان کندنش را عمر حساب کرده بودند. اکثر دوستانش او را ترک کرده بودند. دیگر آن شور و نشاطی را که از دیدن نوه هایش به او دست می داد، نداشت. پاره ای از احساس ها، زودتر از او مرده بودند.  در اتاق باز شد، سایه ای روی خود حس کرد. صدایی از گلویش در نمی آمد. دستهایی را دید که چند بار در جلوی چشمانش به جلو و عقب رفت. چشمانش را گردانید، فرزندش به سرم نگاهی انداخت و او را صدا کرد، فقط سکوت بود. اما او، صدای چک چک قطرات سرم را که در وجودش می چکید ،احساس می کرد.  در اتاق دیگر نجوا و پچ پچ بود، در این چند روز خیلی چیزها شنیده ب قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 38 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

چگونه دزد شدم؟ نیمه شب وارد شدم، نور ضعیف تیربرق کوچه در محوطه کورسو می زد،پس از وراندازی حیاط، به پشت خانه رفتم، کسی نبودو من تنهابودم.  از در پشتی وارد خانه شدم و به قصد روشن کردن لامپها،به جلوی اتاق رفتم ناگهان صدایی شنیدم، نگاهی به حیاط انداختم ، یکی وارد شده بود، قدری خود راازپنجره کنارکشیدم و به بیرون خیره شدم دو نفر دیگرنیز وارد شدند. زبان در دهانم نمی چرخید، رعشه ای تمامی وجودم رافرا گرفت، بدون هیچ گونه وسیله دفاعی وبااین هیکل زارم! آنهم  در مقابل سه نفرچه می توانستم بکنم؟ با نگاهی به دوروبر، به سرعت به داخل کمد ته اتاق رفتم و نفس درسینه حبس کردم.  از سروصدای بلند شده معلوم بود واردساختمان شده اند واثاثیه راجمع می کنند،ازدرزکمد، اتاق را می پاییدم، از ترس جان، در دل خدا خدا می کردم که به اینجا نیایند، هنوز دعایم تمام نشده بودکه یک نفر وارد شد وشروع به جمع آوری اثاثیه کرد.  باخود گفتم به محض بازشدن درکمد، یکهو خودم رابافریاد بیرون بیندازم، شاید بتوانم با وحشت حاصل از ظهور ناگهانی خود از خانه بگریزم که، دونفر دیگر هم واردشدندوبه طرف کمد آمدندو...شهامتم برید! چش قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 4:03

ضَمّه یا فتحه؟ شرمنده ام! هر وقت به یاد آن روز می افتم، عرق سردی بر پیشانی ام می نشیند و زهر خندی بر لبانم نقش می بندد. گاف، سوتی یا اشتباه، هرچی اسمش را بگذارید چیزی از بار شرمندگی ام نمی کاهد باز اگر درجمعی دوستانه یا خانوادگی بود می توانستم یک سنگی به دلم بزنم ولی آن جمع، آن موقعیت، آن هم در منزل و حضور یک نماینده ی محترم مجلس شورای اسلامی با آن همه کبکبه ودبدبه، فاجعه بود و هنوز هم بعد ازگذشت  چند سال از آن ماجرا، تلخی، گزش و شرمندگی آن روز از ذهنم پاک نمی شود، اما ماجرا چه بود؟ بعد از ۳ دوره نامزدی و۱۲ سال دوندگی وتبلیغات نفس گیر، دوست عزیز مان به نمایندگی از طرف مردم شهرستان ... درمجلس شورای اسلامی برگزیده شد و من یکی از اعضای اصلی و ۳ دوره رییس ستاد مرکزی و مسئول تبلیغات ایشان در شهرستان بودم وحالا بعداز نمایندگی و به مناسبت حلول یکی از اعیاد، برای عرض سلام و تبریک عید با جمعی دیگر که تعدادی از مسئولین نیز بودند به خدمتشان مشرف شده بودیم بعد از اینکه نماینده محترم با چند نفری از حاضرین در گوشه ای صحبت انفرادی نمود و برای بعضی از آنها یادداشت هایی نوشت به جمع ما پیوست. ضمن قلم و قدم...ادامه مطلب
ما را در سایت قلم و قدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4penandpace7 بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 12 بهمن 1395 ساعت: 16:47